میان نیزار های سوخته ذهنم پرنده ای لانه نمی کند جز کلاغی بد شگون که خاطرات را به مهنای ذهنم میکوبد بیدار شو،بیدار شو چشم های کم سویم دل عابران مهربان را نمی برد بیدار شو، بیدار شو کابوس بیداری سر نبش کوچه تنهایی به انتظار نشسته است
بوسه هایم را به خاک می سپارم مردی در ساحل فراموشی نگاهش را از تن ویرانم گرفت افسون کدام عطر نه تن عرق کرده ات را به وجد آورده بر سفره سوگ من بنشین دورکعت عشق قند پهلو یک قرص دل که در دستان تو بیات شد و زنی که در اندوه خود گریست
درباره این سایت